نويسنده: دکتر حسين کچوئيان




 
بسم الله الرحمن الرحيم
ماهيت بحث در مورد ماهيت بحران زاي علم جديد است، قبلاً بايد از توجه برگزارکنندگان اين دوره و توجه به امري مهم که در مسير غرب شناسي پيدا کرده اند تشکر کرده و از اين که به جديد بودن اين امر توجه شده است قدرداني نمايم. (1)
علي رغم اشکالات کثيري که از ابتداي شکل گيري غرب تا دوره هاي جديد در جهان و از جمله در کشور ما نسبت به علم جديد وجود داشته، ما معمولاً کمتر بحث هايي از اين قبيل و با اين عنوان داشته ايم.
بحث هاي زيادي در باب علم شناسي و شناخت علم غرب در حوزه هاي مختلف از جمله حوزه هاي درسي وجود دارد که در جهان يا در کشور ما به آن مي پردازند، ولي ما کمتر حتي به کتابي در دنيا بر مي خوريم که به اين مسأله اصولي بپردازند که « چرا علم جديد؟ »
اين همه بدگويي و نقد کردن آيا فقط ناظر به معرفت است، يعني مشکل ما با علم جديد صرفاً از اين باب است که روش علم جديد غلط است؟ و حقيقت معرفت شناسي را به خوبي بيان نمي کند؟ يا داراي نقصان هاي جدي تري است يا موارد ديگري وجود دارد؟ از ابتدا تاکنون در جهان و کشور ما بحث بر روي مسأله اول متمرکز است. من کتاب هاي زيادي نديده ام که به بحث آثار و تبعات علوم جديد پرداخته باشند. البته در دنيا خيلي مهم نيست که چنين اهتمام و توجهي شکل نگرفته، چون عمده بحث در دنيا روي اين است که علم جديد را درست و اصلاح نمايند و روش هايش را بهبود بخشند و اشکالات روش شناسي را از سر راه بردارند تا علم بهتر و روش هاي درست تري براي شناخت حقيقت داشته باشند و هرچه هست شايد براي آنان موضوعيت نداشته باشد، شايد از منظر ديگري ممکن است برايشان موضوعيت داشته باشد ولي به هر حال براي ما عجيب است که کل بحث هاي علم به بحث هايي که در غرب معمول بوده است منحصر شده است و بحث اساسي تري که به آثار و پيامدهاي علم جديد مربوط مي شود، اصلاً باز نشده و کاري در اين مورد انجام نشده است.
البته برگزارکنندگان اين دوره هدفي تعليمي دارند، معمولاً وقتي در بحث غرب شناسي به بحث علم مي رسيم، سراغ فلسفه علم و روان شناسي علم مي روند و طبق آن مشکلات علم غرب را بيان مي کند و از نظر تعليمي معلوم نيست همه بحث هاي فلسفه علم و روان شناسي علم را جذاب باشد و اگر هم جذاب باشد شايد کسي بپرسد چرا ما اين قدر به علم غرب اهتمام داريم؟ موضوعيت و هدف اين کار معلوم نيست، خصوصاً براي کساني که در رشته هايي هستند که لزوماً ربطي به اين مباحث مبنائي ندارد و همه افراد که نبايد به همه رشته ها علاقه داشته باشند. هر يک از ما در رشته هايي تخصص داريم و علاقمند مي باشيم، بنابراين بديهي نيست که همه آدم ها به چنين مباحثي علاقه مند باشند و معمولاً هم در اين اواخر شور و شوق به اين بحث ها کاهش يافته است.
براي اين که مسأله موضوعيت پيدا کند و در کانون توجه عالِم قرار گيرد بايد موضوع را به زندگي و جهان شخص و آنچه به طور عمومي انسان با آن ارتباط دارد، ربط داد؛ چيزهايي هست که مربوط به همه است و در زندگي همه تأثير مي گذارد و اگر ما در تعليم و تعلم به علاقه و انديشه هاي افراد توجه کنيم، کار آموزش بسيار مؤثرتر انجام مي گيرد که البته اين جنبه تعليمي دارد ولي صرفه نظر از اين جنبه، اگر اين مسأله را از خيلي ها بپرسيد، نتوانند خوب عميق شده و پاسخي دهند.
چرا اين قدر شما با علم بد هستيد و علم جديد را نقد مي کنيد؟ در برخي موارد اين روي کرد منفي؛ جنبه معرفت شناسانه دارد ولي اگر اين دست اشکالات اصلاح شد، هيچ مشکل ديگري وجود ندارد؟ گير علم به خاطر اين است که جنبه هاي معرفت شناسي آن مشکل دارد؟ و با حل آن همه چيز حل خواهد شد؟ خير اين گونه نيست، اشکال اساسي تري وجود دارد که اصولاً وجوه نقد علمي در غرب از آنجا ريشه مي گيرد و تمرکز بر اين مطلب بسيار مهم است، چون اين توجه و تمرکز نشده، مي بينيم که آن هايي هم که ناقد علم غرب هستند، در مقام عمل و از لحاظ رفتاري تغييري در آن ها ايجاد نمي شود و بحث در سطح کلام باقي خواهد ماند، ما در سطح علم کلام علم جديد را نقد مي کنيم و در سطح عمل اقتصاد و سياست را بر اساس آن اداره مي کنيم و در فيزيک و اداره آب و خاک از آن بهره مي بريم.
برخي از اهل فکر، مشغله اي براي خود ايجاد کرده اند و بحث مي کنند وقتي که بحث تمام شد، هم خودشان فراموش مي کنند و بقيه نيز سراغ زندگي خود مي روند. مشکل غرب ابعاد مختلفي دارد، يکي از آن ابعاد، مشکل علم است؛ بلي اگر تبعات و نتايجي که علم جديد دارد، نبود همان بهتر که نقد علم جديد را به عده اي خاص وا مي نهاديم و ديگران را مشغول ننمائيم.
البته شايد شرايط تاريخي در ايجاد اين وضع مؤثر باشد. با شکل گيري علم جديد به طور طبيعي اين علم به نقادي سنت و اَشکال ديگر معرفت پرداخت و به تبع آن متفکريني که در قالب هاي ديگري مي انديشيدند، با اين رويکرد موجود برخورد. مخالفت نمودند و سعي کردند از درون علم به آن پاسخ دهند و بحث صرفاً بحثي معرفتي بود که علوم جديد مطرح مي نمودند، مثلاً بيان شد که علم سنتي در فلسفه داراي اين اشکال است؛ در علم تجربي اين اشکال؛ در الهيات و اخلاق اين اشکال و... علماي علم سنتي هم شروع به بحث کردند که اشکالات شما هم چنين است و بحث گويي فقط بحث اهل علم شد و به اين نکته که مسأله فراتر از اين اشکالات است توجه نشد.
علم مهم است و نقد علم هم مهم است ولي اهميت علم و نقد آن اساساً به خاطر خود علم نيست بلکه به خاطر جايگاه علم در زندگي بشري است؛ ما امکان هاي مختلف زندگي خودمان را از دل علم بيرون مي کشيم، البته علم در معناي وسيع آن، نه علم در مسائل تجربي، اگر ما به گونه اي خاص زندگي و عمل مي کنيم، اين معلول علم ما است و اگر علم ما را از ما بگيرند تبديل به جماد و حيوان مي شويم و اگر ذهنمان را با هم عوض کنند، تبديل به انسان آمريکايي و اروپايي يا انسان شرقي مي شويم، اهميت علم و دانش به دليل نقشي است که در شکل دهي زندگي ما و حيات اجتماعي ما و « خود » ما دارد. از طريق علم، ما مواجهه هاي جديد با عالم پيدا مي کنيم و تبديل به گونه هاي تازه مي شويم و اساساً تاريخ در معناي موسعش، چيزي جز تصور نيست و اين گونه هاي مختلف زندگي که مي آيند و مي روند، محصول گونه هاي مختلف انديشيدن و فکر کردن است. بنابراين وقتي ما سراغ علم مي رويم دو نوع نگاه مي توان نسبت به آن داشته باشيم: يک نگاه از اين حيث که مفاد و محتوايش از لحاظ معرفتي و روشي چگونه است؟ آيا خوب و درست است و با معيارهاي معرفتي و نظاير آن مشکلي دارد يا نه؟ اين بحثي که ما به طور معمول در مورد علم غرب و علم جديد مطرح است.
اما مهم تر از آن توجه به تبعات و آثار و « نقش کارکردي » علم است و اين سؤال را در مورد هر علمي بايد پرسيد و اينجا است که ما با غرب مواجه هستيم، پس در يک صورت بندي نهائي سؤالمان اين است که: « علم غربي تبعاتش چيست؟ » و آيا مشکل ما با علم غرب فقط محدود به ابعاد معرفت نظري آن است؟ يا اين که اشکالي اساس تر در کارکرد و نقش اين علم وجود دارد؟ ما با اين علم و دانش در صورت کلي آن مشکل داريم زيرا که در زندگي مشکل ايجاد مي کند و زندگي را به شکل خاصي که غلط است، جريان مي دهد.
بحث ماهيت بحران زاي علم جديد در واقع توجه به اين بعد قضيه است، که چرا ما علم جديد را نقد مي کنيم؟ اين چرا دو بعد دارد، يک بعد اين که چون غلط است و روش هايش ناکافي است و با حقيقت منطبق و درست نيست، بخش ديگر اين که چون تبعات و آثارش درست نيست، که اين مهم تر از آن است و اگر انسان در مواجهه با آن امور، به طور معمول احساس ايجاد اشکال از ناحيه ي اين امور در زندگي نداشته باشد، نقدهاي محتوايي هم بر نمي خيزد.
ما آن موقعي کليدي را وارسي مي کنيم که وقتي به در مي زنيم در را باز نمي کند؛ اگر باز کند مشکلي نيست، وقتي باز نکرد مي گوييم مشکلي هست. در کل زندگي اين طور است و اگر گير و اشکالي در جريان زندگي به وجود نيايد، انسان ها ه نه دنبال روش هاي جديد هستند و نه به دنبال نقض گونه هاي موجود در حوزه کار و زندگي و از جمله معرفت؛ در باب معرفت هم قضيه همين گونه است. در غرب هم شروع نقادي هاي اصلي از همين نکته است، کما اين که در مورد خود علم هم غربي ها از همين نقطه آغاز نمودند؛ مثلاً وقتي بيکن و علماي بعد از او گفتند علم گذشته مشکل دارد، يا ماکياولي که بنيانگذار سياست کبير است ( يا علم سياسي کبير ) و بيان کرد که علم سياست گذاري قديم، مشکل دارد؛ مسأله اي که به سمت گونه ي جديدي از علم و نقد گذشته معرفتي بشر تحريکشان کرد، اين بود که احساس کرد اين ها کار خودشان را نمي کنند و کارهاي غلطي مي کنند و آثار سوئي دارند.
وقتي که ميل به چيز جديد در ما به وجود مي آيد، گاهي موواقع آن چيز وجود ندارد و ما گرفتار ميلش شديم، گاهي مواقع هم چيزي وجود دارد و ما نسبت به آن مسأله ميل پيدا مي کنيم و گاهي مي خواهيم به شکل ديگري باشد و گاهي مي خواهيم به طور اساسي تغيير کند و جور ديگري باشد و مي خواهيم يک علم و معناي تازه ابداع کنيم.
در هر صورت ريشه ي اين که چنين گرايشاتي در ما ايجاد مي شود، حتي براي اهل فکر و اهل علم هم اين طور است که پاسخ نمي دهد، نه از لحاظ معرفتي بلکه از لحاظ زندگي و حيات.
ريشه اين تحولات چيزهاي مختلفي است ولي در غرب، آدم هاي تازه اي به وجود آمدند که اين ها علم گذشته را مطابق اهداف خود نمي دانستند.
در دوران ما وقتي چنين بيان مي کنيم که علم جديد مشکل دارد، چرا چنين است؟ و چرا ما با علم جديد مسأله داريم؟ وجهي از اين موضوع مربوط به ما است و وجهي هم مربوط به غربي ها است. غربي ها هم از موقعي که نقادي علم جديد را شروع کردند، در واقع به همين ابعاد عملي آن توجه داشتند و نقد معرفتي تابع نقد عملي بود، شايد حدود صد سال است و بستگي به اين دارد که مقطع بحران علم اروپايي را کجا بگيريم که غربي ها خودشان اين را نقد مي کنند و ريشه اين قضيه ها، ريشه هاي مربوط به تبعات و نتايج در زندگي است. اين حوزه براي ما خيلي مهم است و بايد زياد روي آن کار کنيم که متأسفانه تا به حال نکرديم؛ صرفه نظر از اين که به لحاظ تعلمي آدمي که قصد دارد غرب را بشناسد يک باره نبايد در نقصان هاي معرفتي غرب برود، بلکه بايد اول به اين نگاه کند که اصلاً براي چه بايد آن را نقد کند؟ و از لحاظ واقعي هم اين نکته مهمي است که اگر چنين موجي در عالم و کشور ما به وجود بيايد که آثار سوء علم جديد را متوجه شوند، آن مسأله معرفتي هم به خوبي حل مي شود والا اگر اين نباشد ما نقد معرفتي مي کنيم و بعد هم که از بحث خارج شديم، دنبال زندگي رفته و فراموش مي کنيم: « هبائاً منثوراً ».
با اين مقدمه و اهميت قضيه و اين که ما پيشينه زيادي از بحث هاي اين گونه اي نداريم و بايد شروع به بحث کنيم، وارد مرحله بعدي مي شويم.
علم جديد چه مشکلات عملي و چه تبعات سوئي دارد؟ آيا تبعات سوء آن، چنان است که تعبير « بحران زايي » کنيم؟ چون بسته بهاين که ماهيت اين تبعات سوء را چه ببينيم، راهکارها و راهحل هاي متفاوتي را براي خروج از اين وضع پيش بيني مي کنيم. جايي است که ما اساساً بايد دنبال علم به گونه اي ديگر باشيم. مثلاً اين علم في نفسه و در نهايت به درد نمي خورد، چون به قدري بحران ايجاد مي کند که بايد کنار گذاشته شود. اگر نه تبعات سوئي داشت که آن تبعات کم بود، بحث ديگري داريم.
وقتي از بحران حرف مي زنيم، منظور شرايط حاد است که البته بحث بحران شناسي گسترده است و در مديريت و روان شناسي مطرح است. بحث اين که بحران چيست؟ و چه چيزي را مي توان بحران تلقي کرد؟ و به چه مسأله اي مسأله ي بحراني مي گويند؛ يا چگونه شيء يا پديده اي را به بحراني بودن مي پذيرند؛ تازه وقتي بحران ايجاد مي شود، همه بحران ها مهلک نيستند، و برخي از آنها ممکن است از سر گذرانده شود. مثلاً وقتي تب انسان به چهل درجه مي رسد مي گويند بحراني شده است و وضعيت حاد دارد، گاهي به مرگ منتهي مي شود و گاهي لزوماً به مرگ منتهي نمي شود، و ممکن است خودش را باز سازي کند. کلاً بحران موقعيت حادي را نشان مي دهد که آن نظام متصل به بحران، ديگر با ساز و کار طبيعي خودش نمي تواند با اين مقابله کند و بايد با تصميمات و داروهاي جديد و امکانات جديدي که از بيرون به نظام کمک مي کند، تا نظام بتواند خود را از اين مرحله بگذراند و روي پا شود. ما وقتي که در مجموعه انتقاداتي که به علم شده نگاه مي کنيم، خصوصاً در دهه هاي پنجاه و شصت ميلادي قرن گذشته، با يک تراکم قابل توجهي از توجه به آثار سوء علم جديد مواجه هستيم به نحوي که بحران ايجاد کرده است. ما از ابتداي شکل گيري علم و تمدن جديد، آثار سوء علم مدرن را مي بينيم و مي گفتند؛ ولي هميشه نوعي خوش بيني نسبت به اين وجود داشت که اين ها پشت سر گذاشته مي شود و هر چه به جلو پيش رفت، گيرها حادتر شده و گويي دچار موقعيت بحراني شده است. البته در هر يک از اين مقاطع با توجه به آثار سوء که داشته دچار تغييراتي شده که اين تغييرات علم، هميشه معرفت شناسانه نبوده و به تبع تغييرات معرفت شناسانه، تغييرات ديگري هم بوده است و با آن ها هم ربطي داشته که در هر صورت، در دوره هاي جديد ما بحث از بحران را مي بينيم. ولي در خيلي از موارد مستقيماً آن را به علم جديد ربط نمي دهند و گاهي هم ربط مي دهند. در کل ما دو دسته علم داريم، علومي که به جهان فيزيک و امور فيزيکي پرداخته که علم طبيعي گفته مي شود. و علومي که به جهان انساني مي پردازد و علوم انساني و اجتماعي ناميده شده است.
شما با بعد اول آثار سوء علم جديد، شايد بيشتر آشنا باشيد. البته وقتي آنجا مطرح مي شود، شايد به عنوان آثار سوء علم جديد مطرح نشود، بلکه به عنوان آثار سوء تمدن جديد مطرح شود. ولي با دقت اندکي معلوم مي شود که به علم جديد بر مي گردد و در ابتداي بحث بايد به اين مورد تمرکز کرد. در شکل گيري تمدن ها عناصر مختلفي دخالت دارند و صرفاً ذهن و آگاهي عامل منحصر نيست ولي عنصر اساسي و محوري در هر تمدني همان طور که گفته شد؛ آگاهي و دانش و فهم و آن معنا، دانش هاي خاص را براي خود ايجاد مي کند. ارتباط وسيعي بين دانش هاي موجود و آن تمدن وجود دارد. اگر چنين ارتباطي وجود نداشته باشد، چه معنا دارد که دانش هاي خاصي در تمدني به وجود بيايد يا محوريت پيدا کند؟ اين که در يونان فلسفه به وجود مي آيد و در جهان اسلام الهيات و عرفان و نظاير آن ايجاد مي شود و يا در هر دوي اين موارد با اين که علوم تجربي هم وجود دارد ولي علوم تجربي با شکل هاي متفاوت در پزشکي و غيره ايجاد شده و بعد هم اولويت هاي علوم با هم فرق دارد و اين نشان دهنده اين است که همين طوري نبوده است؛ کما اين که در دوران جديد کلي علم ايجاد شده که قبل از دوران جديد نبوده و بعد علم، شکل تازه اي پيدا کرده که اين موضوع بحث ما نيست که در بررسي علم مي توان به آن رسيد. اما در هر صورت اين براي ما مشخص شده که اين علم ها هستند که تمدن را مي سازند. ما در دوران جديد خودمان براي شناخت غرب و متجدد شدن سراغ اخذ علم آن رفتيم چون مي فهميديم و ديگران هم همين طور بودند. به طور مثال نظريه علم جديد که در شکل گيري ژاپن جديد مؤثر بود؛ آنان دريافتند عنصر اصلي تمدن جديد، علم جديد است. البته اين سخن عمومي است و هر تمدني با آن دانشي که آن تمدن را معنا بخش مي کند و نوع مواجهه اش را با جهان تعيين و تدوين و تنظيم مي کند، وابسته است و در مورد تمدن جديد هم همين طور است. بنابراين با توجه به اين که آثار سوء تمدن جديد را مطرح مي کنيم و سخن از علم نمي آوريم، در واقع بايد اين کار را بکنيم.علم به معنا موسع آن، نه به معناي خاصش چون امکان بحث در مورد جزء جزء مطالب و اشکال خاص علم مقتضي فرصت ما نيست و بحثمان کلي است.
اين بحث اصولاً ورود خوبي است که وقتي شما مي گوييد تمدن غرب مريض است، حواستان باشد که اين سخن به همان ميزان است که بگوييم علم غرب مريض است، چون اگر اين علم نبود، اين تمدن نبود، و بسط و گسترش اين تمدن هر چه هست، رشد و تطورش به علم مربوط است. البته به عوامل ديگري هم ربط دارد ولي اين علم نقش کليدي در دانش جديد و جهان جديد دارد. اين مطالبي است که خود متفکرين بيان کردند و اصولاً متفکران اوليه دوره تجدد، فلسفه هاي تاريخشان بر اساس محوريت دادن به علم بوده که مي گفتند علم، تغيير مي کند، جهان هم تغيير مي کند و در فلسفه هاي علم اوليه؛ اين هم تأثير دارد و صورت هاي جديد علم تمدني، معلول وضعيت علم است، بنابراين اين مرجع خوبي براي بحث ماهيت بحران زاي علوم جديد است. که اگر در سطوح تمدن جديد اشکال مي بينيد، ريشه اش در علم است و جهان جديد، جهان مسأله سازي هست يا نيست؟ از همه جهات به آن نگاه کنيد، هر مشکلي وجود داشته باشد، بخش اعظم اين مشکل معلول علم است؛ چون اين علم است که اين مواجهه را ايجاد کرده، با جهان فيزيکي، با فضا، با آب، با خاک و با « انسان » در حوزه اقتصاد، سياست و هر حوزه اي اين نوع مواجهه ها را علم سامان مي دهد. اگر اين تمدن مشکلي ايجاد کرده، بايد مسأله را به کليت اين دانش برگرداينم که در اين تمدن وجود دارد. اما صرف نظر از آن وقتي ريزتر شويم، مي بينيد که مجموعه مشکلاتي را شنيديد و مي شنويد که اين روزها در حوزه طبيعت ديده مي شود؛ مثل از بين رفتن لايه ازن و اثرات گاز گلخانه اي و مثل بالا آمدن سطح آب درياها و آب شدن يخ ها و زمين لرزه ها و تغييرات اکولوژيکي که در قطب جنوب و شمال در حال رخ دادن است و پيش بيني هايي که در مورد افزايش سيلاب ها و خطراتي نظير اين که در چند دهه آتي اتفاق افتاده است. اين ها بحث هاي کاملاً ساده اي است که در حوزه زيست شناسي و غيره ديده مي شود و در کتاب هايي که نشر صبح چاپ کرده وجود دارد. شما راجع به آثار و نزاع هاي عجيبي که در غرب در مورد تغييرات ژنتيک در جريان است، آگاه هستيد و بحث اصلاح ژنتيکي گياهان، نزاع دائمي بين اروپا و آمريکا وجود دارد که نه به دليل سياسي بلکه بيشتر به لحاظ اجتماعي، مانع از اين مي شوند که غذاهايي که از لحاظ ژنتيکي دستکاري شده به اين کشورها وارد شود. مسائل مربوط به دستکاري هاي خود انسان را شنيديد، بحث هاي مربوط به جنين آزمايشگاهي يا همانند سازي ها، چيزهايي که از خيلي وقت پيش در واقع ايجاد شده و چيزهايي که به عنوان فيلم هاي تخيلي در تلويزيون مي بينيد، به عنوان طرح هاي عملي به آن بنگريد. يعني اين فيلم ها تخيل الان است و ممکن است که همين الان دارد به آن عمل مي شود. دستکاري هايي که در ذهن انسان مي شود و انساني ساخته شود که رباط باشد يا با حافظه اي خاص باشد. در واقع مجموعه اين نوع آثار سوء که برخي جاها الان هست، مثلاً در قرون اخير به اين مطلب حساس شدند و صرفاً جنبه ي نحوه ي استفاده متفاوت را ندارد، يعني روش هاي استفاده را مطرح نمي کند. ممکن است شما در ذهنتان باشد که اين ها ابزارند و صرفاً بد استفاده مي شود، ولي نه، بحث بد استفاده کردن نيست؛ منطق و ماهيت اين علم اين است و چاره اي ندارد و همين مسير طبيعي آن است که اين گونه پيش رود. آنچه مي خواستم راجع به آن سخن بگويم اين جريان هايي است که در نيم قرن اخير در غرب گروه هاي اجتماعي راه انداختند، بحثي است که در پزشکي و غيره مطرح است و نوع رويه هاي پزشکي که منجر به آزمايش هاي عجيب و دردناک و مسأله ساز روي حيوانات مي شود. بشر براي خودش روزانه چند هزار حيوان را مريض مي کند و سرطاني مي کند و مي کشد، جريان هاي اخيري که انجمن هاي دوستار حيوانات مطرح مي کنند مي گويند انساني تر با حيوانات برخورد کنيد؛ چون نمي توانند جلوي آن را بگيرند؛ گرفتن جلوي اين مسأله به معناي بستن درب علم جديد است، علمي به وجود آمده که اساسش در حوزه هاي علم زيست شناسي اين است که دائماً روي حيوانات آزمايشاتي کند و آن ها را بيمار و مريض کند تا بتواتند مطلبي را کشف کند؛ البته برخي از اين مسيرها، مسيرهايي است که به جاهاي خيلي بد هم کشيده شده و روي انسان ها آزمايش کردند؛ برخي اطلاعات که از کشور آمريکا درز کرده راجع به نوعي آزمايشاتي که روي انسان ها در زندان ها و گوانتانامو مي کنند ناظر به همين مسير و روش است. کسي را که اعدام مي کنند برايش ارزش انساني قائل نيستند و روي او آزمايشاتي مي کنند. اين مجموعه آثار سوئي است که از دهه شصت آرام آرام به آن هشدار داده مي شود و کل جهان هم در مورد آن بسيج شده است. به عنوان مثال قرارداد « کيوتو » براي تغيير برخي گازهايي که در يخچال ها استفاده مي شود و گاز ازن را از بين مي برد، نشان دهنده اين است که يکي از اولويت هاي مهم جهان است؛ يعني جهان در مسير از بين رفتن قرار گرفته و معلوم نيست که ما اگر همين طور پيش برويم در بيست سال آينده زمين و جهان بتواند باقي بماند يا خير؟ اين آثار زيستي است که هر يک از اين ها داراي تفسيري است و خطرات ژنتيک خطرات را خيلي افزونتر کرده است. به اين نوع مشکلات که بشر و زيست را در کره زمين در معرض نابودي قرار داده است مي توان دو گونه نگريست. مي توان گفت اين معلول نسبتي است که علم با اخلاق دارد و مي توان گفت اين معلول بنيان هاي متافيزيکي اساسي تري در علم است که فراتر از مسائل اخلاقي صحبت مي کند. يعني اين طور نيست که شما با برخي از دخل و تصرف هاي اخلاق يو ـدثيرات اخلاقي مسأله را حل کنيد، کما اين که حتي اين ها را هم نمي تواني انجام دهي. يعني در قضيه همانند سازي انسان، برخي از پزشکان به استناد ماهيت علم جديد، گفتند علم که اين حرفها را بر نمي دارد که بگوييم آيا همانند سازي درست است يا نه؟ شما چه حقي داريد؟ علم خودش تکليف خودش را روشن مي کند. اين مداخله هاي اخلاقي غير علمي است و علم جديد از اول خودش را غير ائدئولوژيک تعريف کرده که کاري به اخلاق و ايدئولوژي و سياست ندارم و دنبال فهم و دانش هستم و هيچ مرزي هم نبايد داشته باشم. علم از ابتدا خود را بدون مرز تعريف کرده؛ و يکي از نزاع هاي علم جديد و گذشته اين بود که چرا ديانت و مسيحيت تعرض مي کردند و جنگ عجيب بين آن ها به بيان تاريخ صورت گرفته است، بخشي از آن همين بود که علماي علم قديم مي گفتند ما براي علم مرز مي گذاريم ولي متجددين معتقد بودند که علم نبايد مرز داشته باشد. علم بايد هر طور که مي خواهد برود و اگر خواستيد استفاده کنيد، شايد بعد بتوانيد حدي تعيين نمائيد ولي مي دانيد که در اين موارد برخي موارد اصلاً نفس مرزها را زير پا گذاشتن، غير اخلاقي است.
آزمايش با حيوانات و آزماش همانند سازي و نظاير اين، في نفسه از نظر ديني غلط است و نبايد انجام مي گرفت؛ چه برسد به اين که اول انجامش مي دهيم بعد ببنيم که آيا استفاده از همانند سازي خوب است يا نه؟ انسان ها را توليد کنيم؟ در جاهاي خوب استفاده کنيم يا در جاهاي بد؟ که اين بحث ديگري است.
يک نمونه از آثار سوء علم جديد در واقع اين است که جنبه ي اخلاقي دارد و گفتيم اين جنبه خارج از علم است و به نوع کاربرد علم مربوط است و به ماهيت علم بر نمي گردد و باز هم اين حرف، حرف تمامي نيست، چون علماي علم جديد در نزاع همانند سازي انسان ها مي گفتند که علم اصلاً مرزي ندارد و نبايد مرزي در نظر بگيريد و اگر جايي هم خواست مرز اخلاقي مشخصي را از بين ببرد، شما حق نداريد جلوي علم را بگيريد. علمي که چنين است به طور طبيعي آثار سوء ايجاد مي کند. اما بحث ديگر اين است که برخي از سنت گرايان و متفکرين مي گويند که ريشه هاي اين قضيه روي نوع متافيزيک و نوع نگاه به اين علم جديد است. علمي که از ابتدا فرانسيس بيکن گفت که اين قدرت و تسلط و تصرف در طبيعت است اين علم به طور طبيعي آثار سوء را ايجاد مي کند، چون براي اين که شما بر طبيعت تصرف کنيد و مسأله ي سلطه بر طبيعت را هدف قرار دهي بايد تفسير خاصي از طبيعت داشته باشي و اين تفسير خاص از طبيعت در دوران قبل از عصر جديد وجود نداشت. اين تغيير خود بيکن است که طبيعت مثل زن فاحشه اي است که شما بايد رامش کنيد تا بتواني از آن کام بگيري. حالا به تعبيرهاي گذشته برگرديد که چگونه به طبيعت نگاه مي کردند و طبيعت را چه قدر مقدس و انساني و به عنوان پرتويي از نور خدا تعبير مي کردند، يا برخي ديانت ها؛ نه لزوماً ديانت ما؛ بلکه مواردي مثل سرخ پوست ها يک شکار اضافه نمي کردند؛ وقتي هم که مي خواستند شکار نمايند، مي گفتند اين شکار ار خود طبيعت به ما هديه داده، بايد طبق مناسک خاصي انجام دهيم و آن را هديه مي دانستند نه اين که ما زديم و کشتيم، در يک چهارچوب مناسکي تعاملشان را با طبيعت تنظيم مي کردند. حالا آن نگاه به اين نوع نگاه تبديل شده است که طبيعت را چون فاقد روح و معنا است بايد زير چاقوي جراحي از بين برد و هيچ نسبتي با ما ندارد و شيء است که در اختيار ما است. اين نوع نگاه به طور طبيعي دانشي را ايجاد مي کند که حاصلش بمب اتمي است.
اين اتفاقي نيست که تا قبل از دوران جديد بشر به اين دخل و تصرف ها نرسيده بود. چون ممکن است در منابع معرفت شناسي هم مسأله ساز باشد. اين يک بعد قضيه ماهيت بحران زاي علم که بايد ابعاد مختلفش را نگاه کرد. اين در پزشکي جديد هم هست که اين جهان جديد با اين پزشکي درمان پيدا کرده، درمان پيدا مي کند يا بر مرض هاي بشر مي افزايد؟ برخي از جريان هايي که در طب جايگزين کار مي کنند مثل طب گياهي و طب سوزني و نظاير اين طب ها، داراي چنين ديدگاه هايي هستند که مي گويند اين که درمان نيست، اين در واقع ريشه قضيه را کندن و مشکلات را حادتر کردن است، بگذريم که ما هر چه در دوران جديد جلوتر آمديم، طبق آمار هم که بررسي شود آيا مريضي کمتر شده يا خير؛ ما دائماً مريضي هاي تازه ايجاد مي کنيم و ايجاد شده و اين بعد ديگري است که با آن تغييرات کلي اش مؤثر در پزشکي است و آثار سوء مواجهه با بدن چه تبعاتي دارد که گفتم، چون اين بحث ماهيت بحران زاي علم جديد از روز اول به خصوص در حوزه هاي علم طبيعي دنبال نشده است، همه فرض گرفتند که اين خوب است و مسأله خيلي باز نشده است. ما به عنوان کشورهايي که تحت تأثير تجدد قرار گرفتيم، از اول غرب را با علم او مي شناختيم و علمش را بهترين چيز مي دانستيم و هيچ کس هم روي آن بحث نمي کرده و از روز اول مي گفتند که علم غرب را مي گيريم و چيزهاي بدش را نمي گيريم و اينقدر روي مثبت بودن اين علم يقين داشتند، در نتيجه هيچ کس دنبالش نرفته است تا جريان هايي که در اين اواخر دهه شصت در خود غرب ايجاد شده را بررسي نمايد، اين جريان ها به دليل همين قضيه و تبعات سوء علم جديد هرگز از ابزارهاي جديد استفاده نمي کنند و زندگي هاي طبيعي مي کنند و مواد طبيعي مي خورند و با هر نوع دستکاري هايي که در علم جديد صورت گرفته کاري ندارند. با اين نوع نگاه به آثار سوء جهان جديد و علم جديد در مورد دارو و پزشکي بايد بيشتر بحث شده است و در ذهن عمومي ما هست که اين داروها مريضي بيشتري ايجاد مي کند و درمان هم نمي کند، يا يک جا را درست کرده و جاي ديگر را خراب مي کند و اين در ذهن عامه زياد است که اين طور مي گويند که از اين داروهاي شيميايي نبايد مصرف کرد.
اما در مورد علوم انساني نه، بيشتر بحث شده و بسياري از تفکرات معرفتي که در علوم انساني به وجود آمده در واقع از دل همين بحث آمده و بر اساس آن اولين بحث هاي علوم انساني پيش آمده، مثلاً اولين کتاب را به طور مشخص ادموند هوسرل، نوشته است با عنوان « بحران علم اروپايي » (2) يا قبل از او مارکس به اين مسأله اشاره کرده و به توجه به آثار اين نوع عقلانيت جديد در سخت تر شدن زندگي پرداخته و بعدي ها هم تا امروز به اين مورد پرداخته اند.
دنياي جديد، محصول علم جديد است و همان طور که واژه هاي فيزيک ما با اين دنياي جديد يا شکلي که اکنون در طبيعت و کارخانه ها انجام مي دهيم محصول اين علوم تازه است. تمام سازمان انساني ما نيز محصول اين علوم است؛ مثل بروکراسي جديد، علوم اقتصاد، سياست و نظاير آن، ما با اين علوم جهان را مي فهميم و بر اساس آن هم عمل مي کنيم، مثلاً در سازمان برنامه ريزي اقتصاد که امور اقتصادي را بررسي مي کنند بر اساس چه عمل مي کنند؟ بر اساس ذهنيت هايي که از اين علوم گرفتند؛ در هر قلمروئي از قلمروهاي علم انساني که بنگريم مي توانيم رد پاي اين قضيه را پيدا کنيم. موردي که شايد براي ما ملموس تر باشد، بحث هاي نظريه هاي توسعه است. ما اکنون برنامه چهارم توسعه در جمهوري اسلامي را داريم؛ قبل آن نيز برنامه هاي توسعه مختلف را داشتيم؛ حاصل برنامه هاي توسعه که يکي از دستاوردهاي دوره جديد است، براي جهان ما چه بوده است؟ آيا توسعه جهان بوده؟ دهه ي هفتاد و هشتاد قرن گذشته ميلادي آخرين دهه هاي بحث هاي توسعه بوده، نه اين که حالا بحث هاي توسعه شد. حاصل قضيه چيست؟ مي دانيد که از دهه هشتاد به بعد ما بعد از حدود چهل سال اجراي برنامه هاي توسعه در دنيا نتيجه چه شد؟ بدهي کشورهاي فقير که دائماً افزايش مي يافت! اکنون مسأله توسعه موضوعيتش منتفي شده و کشورهاي غربي براي توسعه تلاش نمي کنند که در بحران هاي اخير اقتصادي در اسکاتلند بحث در مورد کمک به کشورهاي فقير بود که چگونه از اين فقر نجات پيدا کنند؛ يعني کمک کنيم که نميرند و بدهي هايشان را ببخشيم. الان از دهه هشتاد به بعد، بحران عجيب و غريب بدهي ها دائماً کشورهاي جهان سوم و غير عربي را مي خورد، هيچ امکاني هم برايشان فراهم نمي کند که يک قدم جلوتر بروند و اينقدر معضل آن حاد شده که به معضل نيستي و مرگ تبديل شده است؛ يعني اگر قبلش اين ها زندگي خودشان را مي کردند و مثلاً زمان مصدق در خوراک مان خودکفا بوديم، بعد از ايجاد برنامه توسعه، وارد کننده مي شويم، تازه ما نفت داشتيم.
بشر کلاً خودش را در چارچوب اين حرف ها به اين طرف و آن طرف زده و در حاصل کارشان، اگر چند تجربه موفق سال هاي اخير در کره جنوبي و سنگاپور نبود، حاصل نظريه ها صفر مطلق بود. غربي ها در کل، در مواجهه شان با خودشان و ما در چهارچوب اين تئوري ها و نظريه ها عمل کردند و از دوره اي که پايشان را در کشورهاي ما گذاشتند تا الان و آن نوع انديشه و تفکر که اين نوع مواجهه را براي ما ممکن مي کند و حاصلش را مي بينيم که از دل اين علوم بيرون آمده است و در مورد خودشان هم وضع نا به سامان است.
امام علوم اجتماعي، دوره اي در دهه بيست نقد در علوم اجتماعي شروع شد که با مقطع فرانکفورتي ها همراه بود و به اسم آن ها بوده و بعدها هم بسياري ديگر اين مسأله را مطرح کردند و گفتند: حاصل اين عقلانيت علم جديد، تهي کردن جهان انساني است؛ تخليه جهان انساني از محتواي گرم و انساني است. اين بحث « کارکس وبر » هم بود که مي گفت اين طور که دنياي جديد پيش مي رود، به واسطه آن ذهنيتي که ما در مواجهه با جهان داريم، تبديل به قفس طلايي مي شود. ولي به طور مشخص و ملموس تر از مرکز فرانکفورت مطرح شد که علوم اجتماعي به دليل داشتن اين نوع عقلانيت، جهان را به زنداني غير قابل گريز تبديل مي کند که دائماً مانع آزادي و رهايي انسان و عمل خلاقانه و فعال او است، چون نوع مواجهه اي که با عقلانيت خاص آنان با بشر مي شود، امکاني براي چيز ديگر نمي گذارد.
من امکان بحث تفصيلي در اين موضوع را ندارم، چون مقدماتي نياز است که بيان نشده، ولي بحث را با يک نکته مهم آثار علوم جديد در حوزه انساني به پايان مي برم: من اين مطلب را در بحث هايي که جاهاي ديگر داشتم و در کتابي که نوشتم، بيان کرده ام. در بحثي که در مورد انتخابات اخير دنبال مي شود، اين مطلب را تفصيلاً مورد بحث قرار خواهم داد و از آن مجرا براي توضيح مسأله شروع مي کنم. عين همين مسأله در جاي ديگري هم هست که آن را هم اشاره مي کنم. اين علوم به ما ذهنيتي داده که حاصل اين ذهنيت در خودمان چه بوده است؟ متفکرين ما به واسطه اين که در قالب هاي اين علوم نگاه مي کنند، نسبت به واقعيت هاي جامعه خودشان، دچار خصومت مي شوند. نه فقط کوري و نديدن، که اين اول قضيه است. يعني چه؟ در مورد انقلاب اسلامي مي بينيد که معضل روشنفکري در ايران که از ابتدا بوده و اکنون نيز هست، در مورد چيست؟ در مورد ذهنيت اين افراد، در مورد تاريخ، جامعه، بشر، انسان و تحول او است.
در مورد انقلاب اسلامي، چرا اين ها انقلاب اسلامي را جذب نکرده و نفهميدند؟ چرا بعدها در مورد تحولات اين انقلاب درک درستي نشان ندادند؟ مثلاً همين انتخابات اخير که اگر در نظريه هايي که به استناد صحبت هاي خودشان، به طور مبسوط نوشتم، دقت کنيد انتخابات نهم رياست جمهوري را با ظهور جمهوري ماه مارس با فاشيسم در ايتاليا مقايسه کردند. يا اين طور وصف کردند که اين را فقيران حاشيه نشين و محرومان گرسنه ايجاد کردند. منظورشان هم چه در باب فاشيسم و چه فقيران حاشيه نشين اين است که بر اين کارها عقلانيت حاکم نبوده و مصائب و فشارهاي زيستي- مادي، اين ها را مثل گرسنگاني که به کارهاي ديوانه وار دست مي زنند، به اين کار واداشته است ( تئوريسين هاي غربي اين را در مورد فاشيسم اين گونه بيان مي کنند و مي گويند فاشيسم تحت تأثير بحران هاي سرمايه داري به وجود آمد و مردم تحت فشار قرار گرفتند و دست به کاري غير عقلاني زده و به هيتلر روي آوردند. ) اينجا هم همين طور است و صحبت از فاشيسم مي کنند که در واقع از نقطه نظر اين ها آن دسته از حرکت هاي اجتماعي است که خصايصش تعصب، هيجانات عاطفي و نظاير اين است و باز در اين مورد عقلانيت و ارزش انساني حاکم نيست و در کل تحليل هايشان را که بنگريم، مي بينيم که اين نوع نگاه عجيب، غريب حاکم است که نه تنها نمي بينند، بلکه تحقير هم مي کنند. يعني صرفاً اين نيست که خوب نمي بينند و نسبت به برخي از واقعيت ها کورند، و اين قدر بد جور مي بينند که به نظرشان کساني که اين کار را کردند، حيوانند و عين تيتر يکي از اين روزنامه ها بود؛ بعد از انتخابات مرحله اول سعي کردند بين انتخابات نهم و فاشيسم در ايتاليا و تحولات سال دو هزار فرانسه مشابهت ايجاد کنند. تيتر روزنامه اين بود: « روزگار ديوانه، هيولاي افسار گسيخته »؛ يعني عالم ديوانه شده و اين انتخابات مبين ديوانگي است و انگار هيولاي گرسنگي و فقر بيرون آمده و الان سياهي و ظلمت با خودش مي آورد. اين شعر و ادبيات نيست، تئوري اجتماعي است. يعني از دل اين تئوري، اين نوع فهم نسبت به جهان و جامعه ما به دست آمده است. چون تئوري هاي موجود اينطوري به اين ها استنباط مي کند. تفسير بيشتر را در مقاله هايي که چاپ خواهد شد بيان مي کنم. علوم اجتماعي جديد، در پس خود يک ذهنيتي را به وجود مي آورد که اين ذهنيت صرفاً بد ديدن نيست، چون بد هم عمل مي کنيم؛ يعني کسي که اين طوري مي بيند از همان مجرا نگاه مي کند، کارکرد علوم اجتماعي ايجاد دنياي جديد است. يعني کسي که به اين علوم اعتقاد پيدا کرد و بر اساس اين علوم عمل کرد متجدد است و تجدد را ايجاد مي کند. البته اهل فکر و اهل سياست و افرادي که در سطح کلان هستند متوجه اند. در هر صورت محصولش نوع تلقي و نوع فهمي به شما مي دهد که هم بد مي فهميد و هم بد مواجهه پيدا مي کنيد و بيماري صد سال گذشته ما اين است.
حالا در خود غرب وضع چگونه است؟ بيماري صد سال گذشته ما اين است که اغلب در قالب اين تئوري ها عمل کرديم و به جاي حل مشکل، مشکل ايجاد کرديم و دائم سنت ها و انديشه هاي خود را تخريب کرده و خيال کرديم حل مشکلات ما در سکولار شدن و به تفسير جديد از ديانت ارائه دادن و به مدرن زندگي کردن است. اين ها در واقع از دل اين تئوري ها بيرون آمده است، نقد سنت و نظاير اين که در خود غرب چه دست آوردهايي داشته است؟ هر مرحله از توسعه غرب محصول يک علوم اجتماعي است و شما اگر قرار است که بدانيد که آثارش سوء بوده يا خير، بايد در مورد نوع زندگي داوري کنيد، بحث قبلي ما در مورد فوکو بود، که فکر و انديشه اش بستر اجتماعي بخش مهمي از آن چيزهايي است که الان در غرب مي بينيم؛ مثل انواع روابط جنسي عجيب و غريب که از دل اين نوع تئوري ها بيرون آمده و اين نوع تئوري ها تجويز اين نوع زندگي است و مجکوم سازي اين نوع زندگي است. در سخن نهايي که در کتاب « تجدد از نگاهي ديگر » (3) آورده ام، گفته ام که علوم در حوزه اجتماعي يک طبيعت ثانويه اي براي انسان جعل مي کنند؛ يعني يک صورت معنايي به انسان و عالم و آدم مي دهد که اين صورت معنايي هرچه که از رفتارهاي ما به دست مي آيد، حاصل او است. البته چون اين صورت معنايي کامل نقاب حقيقت انسان نمي تواند باشد، حقيقت انسان خود را ظاهر کرده و تأثير هم مي کند ولي در شکل کلي اش قاعده صحيح است، چون اين گروه از علوم مبني بر تفسير خاصي از انسان هستند؛ مثلاً در حوزه اقتصاد در نظر بگيريد ما براي نظريه پردازي در اقتصاد، حرف خاصي در مورد انسان ها داريم، انسان اقتصادي که تحريم اقتصادي و علم اقتصاد در مورد او وجود دارد گونه ي خاصي از انسان است که اين را اصل گرفته و در مورد آن نظريه پردازي مي کنيم و اين مفهومش اين است که ما وقتي در مقام عمل اين تئوري را ايجاد مي کنيم در واقع اين انسان را هم ايجادش مي کنيم و چون در مورد اين علوم که درون آن انسان گذاشته شده، تفسير غلطي وجود دارد حاصلش اين است. اگر شما مي بينيد که ما در ايران ديگر « بازاري » نداريم همه را نبايد به علم برگرداند، بخشي به علم بر مي گردد؛ « بازاري » يک انسان اقتصادي خاص است که در قالب هاي خاصي عمل مي کند. چون انسان اقتصادي سنتي است؛ ولي انسان اقتصادي جديد که بي پيرايه و بي پروا بر اساس مفروضات خود فقط به سود مي انديشد و هيچ محدوديت اخلاقي ندارد؛ تبعات فعل و عمل اين افراد اقتصادي در دنيا همين مي شود که الان مي بينيد؛ دائم به افزوني خود و تشديد نابرابري ها و مسايل اقتصادي مي انديشد. در هر حوزه اي مي توان اين را به طور تفصيل بسط دهيم و عمل کنيم که ما در اينجا به همين مجمل اکتفا مي کنيم. اگر سؤالي هست بفرمائيد.

سؤال:

نظرتان را در مورد قول متفاوتي که بين انديشمندان اسلامي در برخورد با غرب و تمدن و مظاهر آن وجود دارد؛ چه در زمينه نرم افزاري و سخت افزاري آن بفرمائيد، برخورد ما با اين تمدن و علم آن بايد چگونه باشد؟ آيا کاملاً مي پذيريم؟ کاملاً رد مي کنيم؟ يا گزينشي عمل مي کنيم؟

پاسخ:

اين که بر اساس سوابق تاريخي گذشته مشخص است که در تمدن ها که به طور مطلق معنا ندارد و هميشه تمدن ها از هم استفاده کرده و مي کنند. کما اين که تمدن غرب به تمدن اسلامي و دستاوردهاي آن متکي بود. پذيرش مطلق هم به معناي غربي شدن است که اين هم روشن است که منظور نيست. اما گزينشي عمل کردن، مقداري مسأله دار است و اين پاسخ را نمي دهم چون مسأله دار است چون آنچه تا به حال از رويکرد گزينشي در جهان ديديم، عملاً رويکرد گزينشي نبوده است و ما از اول گفتيم گزينشي عمل مي کنيم ولي هر چه جلو رفتيم در همه چيز متجددتر شده ايم. پس نشان مي دهد گزينشي عمل نکرده و همه چيز را داريم آرام آرام اخذ مي کنيم و رويکرد گزينشي يعني رويگرد جذب کامل تمدن غرب به طور آهسته و آرام. من معتقدم اصل اساسي بر اين است که جامعه اي که گزينش را انجام مي دهد، تکليفش را با خودش روشن کند؛ يعني واقعاً اگر در يک جامعه اي نطفه هاي تمدن اسلامي شکل گرفته باشد، وقتي به طور طبيعي عمل مي کند و اساسش هم بر اقتباس و اخذ تمدن ديگر نباشد بلکه براي ساخت و تکامل مقيد به منطق اسلامي خودش باشد، موفق خواهد بود؛ تا آن گاه که اساس و بنيه اي به اسم اجتماع متفاوت از غرب و جامعه و « خود » متفاوت از غرب به لحاط فردي و اجتماعي شکل نگرفته برخورد گزينشي، به جذب تدريجي کل تمدن غرب منتهي خواهد شد. اولين اصل ما نبايد اين باشد که دنبال گرفتن برويم، بلکه اولين اصل، پي ريزي بنيانهاي خودمان است که اگر آن بنيان ها شکل گرفت و اساس يافت آن وقت به طور طبيعي جريان گزينش انجام خواهد شد و اين متفاوت از اين چيزي است که اکنون جاري است.

سؤال:

استاد! نگاه علم جديد در اقتصاد و نسبت آن با اخلاق نيز در تحليل کلي شما طبق همان قاعده ي کلي است يا متفاوت است؟ با توجه به آن که به هر حال اقتصاد ناظر به توصيف واقع است و به هر حال فوايدي هم براي بشر داشته است و رفاه را بيشتر نموده.

پاسخ:

در اين بحث گقتم دو گونه مي توان ديد، يکي اين که اين مسأله به رابطه اخلاق و علم مربوط است ( حال هر علمي )، نه به خود علم که اين چيز خوبي است ولي خوب استفاده نشده است و در اين باب گفتم که اينطور نيست و همين طور که در واقع غرب هم نشان داده اين علم جديد در ذات و ماهيتش، غير اخلاقي است و از اول گفته ما نمي خواهيم اخلاقي باشيم و يک جاهايي در جريان توسعه معرفتي ايجاد مشکلات اخلاقي کرده و همان مثال ازمايش روي انسان ها و حيوانات. يکي که اگر مشکل را اخلاقي بدانيم که رابطه اخلاق و علم را خوب ندانيم، بايد اين رابطه را خوب تعريفش کنيم، خود علم مشکلي ندارد و پاسخ دوم اين بود که نه قضيه صرفاً به رابطه اخلاق و علم مربوط نيست بلکه بنيان هاي متافيزيکي و هستي شناسي اين علم جديد، جوري است که از دل اين جز دانش هايي که به درد سلطه و تصرف مي خورد، در نمي آيد؛ يعني حاصل اين نوع نگاه ها اين است که در نهايت دستاوردهاي علمي اش مشکل ساز مي شود؛ در قضيه نظري توسعه؛ که اساس اقتصاد کلاسيک است و اين اقتصاد اساساً بر اين اصل بنا شده ما چگونه بايد توسعه را ايجاد کنيم؟ در غرب هم اقتصاد کلاسيک از اول هدفش اين بود که چگونه ثروت ايجاد مي شود. راههاي ايجاد آن چيست؟ و اين در حوزه علوم انساني بيشتر درک مي شود تا علوم ديگر که آن ها پيچيدگي ها و وجود انتزاعي دارد که مشکل ايجاد مي کند.
نظريه توسعه که در کشور ما استفاده شد، اعمال همان الگوها در شرايط ما است. اما از دهه پنجاه و شصت ما متوجه شديم که اين نوع نگاه به سياست، اقتصاد، و جهان، نوع تلقي غربيان است و مطلق نيست؛ قبل از اين هم مارکس گفته بود که اين نوع تفکر اقتصادي بحران ايجاد مي کند؛ يعني بحرانهاي دوره اي، سرمايه داري، تورم، کساد و رکود ايجاد مي کند و اين ها ذاتي اين نوع اقتصاد و علم است که علم سرمايه داري هم دائم با اين ها چالش دارد و راه حل هاي محدود دارد که از دهه پنجاه و شصت به بعد اين طور نگاه کردن به جهان مادي و اقتصاد و ثروت و زندگي و رفاه و مصرف و مکانيزم هاي خاص براي توسعه تا کجا مي تواند ادامه پيدا کند و عاقبت آن چيست؟ اصولاً مي شود اقتصاد موجود سرمايه داري را به عنوان يک علم و روش زندگي همه جاي دنيا پياده کرد و براي هميشه برقرار دانست؟ يکي از شاخص هاي مهم براي درست يا غلط بودن چيزها همين است که مي بينيم اين شکل فقط تحت شرايط خاصي پاسخ مي دهد يا علم است؟ اين اقتصاد و اين نظام و اين نحوه زندگي که اين اقتصاد براي ما فراهم کرده، اساسش بر اين است که نمي تواند هميشه ادامه پيدا کند. فقط تا جاهايي توانسته ادامه يابد. از لحاظ اجتماعي بايد عده اي حتماً محروم بمانند تا اين اقتصاد وجود داشته باشد و اين اقتصاد اگر قرار باشد ادامه يابد، امکان اين نيست که همه انسان ها بهره ببرند. عده اي به طور طبيعي بايد دچار تبعيض و محروميت شوند و فقير باشند. اين ها يک اشکال بنيادي است و اين طور نيست که بگوييم اين اقتصاد را خوب به کار ببريم. در همه حوزه ها اين هست و اين که هر يک از اين بحث ها تعريف خاص و تفسيرش به چه شکل است؛ ممکن است در مثال ها بتوان گفت که اين نيست يا اين هست، ولي صورت کلي بحث اين است ما مواجهه اي با دنيا و جهان و تاريخ و خودمان پيش آمده که از طريق علوم ايجاد شده و آثار و تبعاتش اين است و ما بايد در مقام ايجاد الگوي نهايي بحث کنيم ولي در مقطع فعلي مي دانيم که همين علوم جاي ديگر بوجود نيامدند، فيزيک، مکانيک هر کدام منطق هاي متفاوتي دارند که مثلاً منطق ارسطو در فيزيکش منطق حرکت طبيعي است؛ در فيزيک جديد اساس، غير طبيعي بودن حرکت است، هر چيزي يا هميشه سکون دارد يا هميشه حرکت دارد، و حرکت رسمي در جهان جديد و خيلي چيزهاي جديد که در نظام متافيزيک است را مي توان پيدا کرد که اين طور ديدن جهان نمي تواند تبعات سوء نداشته باشد.
نفس اين که شما دائم دنيا را نيروهايي در حال تزاحم ببينيد و تئوريهايي بر اين اساس بدهيد، کما اين که از انسان اقتصادي تصويري دهيد، از انساني که دائم به فکر پول است و علمي را بر اين اساس بنا نهيد، اين علم چه نتايج و آثار مثبتي در مورد اين انسان ها و آدم ها دارد موضوعي است که محل تأمل است.

سؤال:

آيا امکان نوعي اصلاح در عرصه ي فردي يا ديالوگ براي اصلاح علوم جديد ممکن است مخصوصاً اگر اين تغييرات و اصلاحات عميق و پارادايمي باشد؛ و آيا غرب چنين اجازه اي خواهد داد؟ اگر نه؛ اين تحقيقات و تلاش هاي فردي ما ثمره اي دارد؟

پاسخ:

نه؛ تمدن ها با همديگر به واقعيت نمي رسند. تعبيري که قرآن در مورد يونس مي گويد که هيچ قومي نبود غير از قوم يونس که رسولش بيايد و قومش اطاعت کند و نفع ببرد. در تاريخ بشر تمدن هاي مختلف از طريق تسليم معمولاً اصلاح نشدند. تغييرات ما درون نظامي است، دائم دولت ها مي آيند و مي روند، ولي وقتي تغييرات ساختاري و اساسي و مبنائي باشد، هيچ رژيم سياسي نمي آيد به دست خودش از راه توقفي اين کار را انجام دهد؛ حتماً از طريق جنگ مي رود و ضرورت اين که غربي ها هميشه جنگ کردند هم همين است يعني بشر اين طوري نيست که بيايد گوش دهد؛ اين ها را کانت هم گفته که در دنياي علم هم چنين روندي است وقتي تغييرات پارادايمي و سرمشقي ايجاد مي شود؛ اين طور نيست که قضيه از راه استدلال حل شود. نسل علماي غربي بايد بميرند و نسل جديد بايد بيايد تا اين علم جديد پا بگيرد و نزاع تمدني در عالم هست که اين نزاع تمدني، تکليف را روشن مي کند و البته به صورت فردي هم همين گونه است، دين فرد هم مي تواند عوض شود ولي همين طور که از لحاظ اجتماعي هيچ گاه دين بشر عوض نشده، مگر با جنگ، در زمان حضرت رسول (صلي الله علي و آله و سلم)، نجاشي ايمان آورد ولي قومش نياورد و مجبور شد که معارضه هايي ايجاد کند، و اين به همين دليل است که ممکن نيست در جامعه اي همه با هم به بصيرت برسند. عده اي مي رسند و عده اي نمي رسند و آن عده اي که نمي رسند در ساختارهاي موجود محکم هستند و نمي گذارند به طور طبيعي جامعه اي عوض شود لذا به طور فردي مي توانيد استدلال و احتجاج کنيد و نزاع تمدني در جريان است که حاصل اين نزاع قضيه را حل مي کند. کما اين که غربي ها که ما را اين طور کردند، هيچ جا با استدلال نرفتند و هرچه که غربي ها تا الان در اين عالم کردند، شروعش جنگ بود و الان هم جنگ است، تمدن هاي ديگر در قبل از دوران جديد يک مقدار استدلال در آن ها بوده ولي در غرب که استدلال هم نبود و تا آخر به زور فيزيکي و اقتصادي و مادي است.
در زمان حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) و ساير انبيا ابتدا لشکرکشي مي کردند و اگر طرف مقابل قبول نمي کرد، جنگ مي کردند و بعد هم زندگي عمومي را عادي پيش مي بردند و آدم ها آرام آرام با استدلال و قبول قلبي عوض مي شدند به همين دليل از گذشته مي بينيد که هنوز زرتشتي ها در جامعه ما هستند و اگر قرار باشد که قلع و قمعشان کنند که اين ها نمي ماندند. خيلي طول کشيد تا ايرانيان مسلمان شدند. ولي غرب از ابتدا با لشکرکشي آمد و دائماً نظام هاي سياسي و اقتصادي عالم را عوض کرد که مردم عوض شوند. يعني تحت فشار؛ و دنبال اين هم نبود که کسي را با استدلال، غربي کند و يکي از عجايب دنياي غرب اين است که دنبال غربي کردن عالم از لحاظ استدلالي نبود و از طريق تغييرات فيزيکي و دستگاههاي الکتريکي وارد شد که نه نبي داشت، نه پيامبر و کتابي داشت و دنبال آن هم نبود؛ بنابراين به طور معمول اين که علوم غرب و اروپا منتخب شود به طور معمول اين حل فردي ندارد و اين مسأله در سطح کلان به طور ارادي حل نمي شود، بلکه نزاع تمدني است و در عين حال کارهاي تحقيقي و فکري و مطالعه و کتاب و مقاله نوشتن باشد سرجاي خودش انجام شود.
بسيار ممنون از دوستان که حوصله کردند؛ و الحمدلله رب العالمين.

پي‌نوشت‌ها:

1- جامعه شناس و عضو هيأت علمي دانشکده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران.
2- ادموند هرسرل، بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي استعلايي: مقدمه اي بر پديدار شناسي، مترجم: غلام عباس جمالي، تهران: گام نو، 1388.
3- کچوئيان، حسين، تجدد از نگاهي ديگر، روايتي ناگفته از چگونگي ظهور و رشد تجدد، تهران: گنج معرفت، 1383، براي ديدن سخناني مشابه و خلاصه اي از کتاب ر ک:
http:// kachooyan. com/ 13/01/1387/ religion- and- modernity- voegelin- theory/

منبع مقاله :
بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول